محمد نوریزاد در نامهای ضمن شکایت از دوستان قدیم که در روزهای سخت او و خانوادهاش را رها کردند، به ستایش رخشان بنیاعتماد پرداخته و او را به خاطر هزار قامت مردانهاش ستوده است. این نامه را به نقل از وبگاه شخصی محمد نوریزاد در زیر بخوانید.
می خواهم شما را با بانویی آشنا کنم که نه هیچ ادعایی از بزرگ منشی با اوست، ونه طمطراقی از سوابق انقلابی.
نه چشم او به دستگاه حکومتیان است که قدرش بدانند ، ونه او را پشتوانه ای از آدمهای سرشناس است تا درهای بسته را به رویش وا کنند.
او، هرکه هست ، تمثیل یک بانوی پاک نهاد ایرانی است. گرچه هنرمند است ، هنربرتر او اما ، انسانیت اوست. من شخصا هنوز که هنوز است ، این بانو را از نزدیک ندیده ام.
بعد از انتشار این نوشته مرا اگر عمری بود و زندانی نبود ، حتما به دیدار وی خواهم رفت. و به رسم ادب ، سرتعظیم دربرابر بزرگی های انسانی او فرود خواهم آورد. آن سوتر از ایرانی بودن هر دوی ما ، فصل مشترک شاخصی که مرا با او مرتبط می کند ، سینماست.
که البته او ، برقله ی بلند سینمای ایران ایستاده ، و من ، در دامنه های آن راه می روم. ایران و سینما را اگر کنار بگذارم ، فصل مشترک دیگری ، مرا و او را به هم پیوند داده است: انسانیت! آری، انسانیت. همان گوهری که در لباس فهم درخشان این بانو ، می درخشد و مخاطبان او را به تمکین و احترام فرا می خواند.
مرا از سالهای دوربه این سوی ، دوستان قدیمی ، بسیاربود. دوستانی با مشترکات فراوان. مثل خدا ، پیامبر ، اهل بیت پیامبر ، قران، انقلاب ، جنگ، جبهه، امام ، رهبری. ومشترکات دیگری مثل آرزوهای همگن.دوستانی که بنا به هرمناسبت ، سالیان سال با هم بودیم. می گفتیم و می شنودیم و جملگی بر سرحساسیت های نظام ، آرایش یافته بودیم. سنگر خوب و قشنگی از غیرت مندی ها داشتیم ، روی دوش خود تفنگی از باید ها و نبایدها داشتیم. نشانی خانه ی هم را می دانستیم. به قول مردمان نچندان دور سرزمینمان ، از نان ونمک هم ارتزاق می کردیم. وبه زعم خود، اگر فهرستی از بهشتیان را برمی شمردیم ، حتما و حتما ، اسم خودمان ، و اسم همین دوستانمان را بر پیشانی آن می نشاندیم.
این دوستان اما ، به محض زندانی شدن من ، نه از ابراز دوستی بامن سخن گفتند ، و نه از سالها رفاقت و رفت و آمد با من. دوستان قدیم من حتی از سرزدن به خانواده ی من نیز سرباز زدند. گلی به گوشه ی جمالشان. من که رگهای گردن آنها را ، آنگاه که بخاطرحساسیت های نظام غیرتی می شد ، فراموش نمی کنم. تعجبم اما ، ازغیرتی نشدن آنها ، در حوزه های انسانی ، ونه سیاسی است. لابد من با نوشتن نامه هایی چند به رهبرمان ، به همان حوزه ی حساسیت ها نفوذ کرده بودم. و آنان ، هرکه را که به این حوزه ورود کند ، نمی بخشایند. گرچه او ، دوست که نه ، برادرخونی شان باشد.
زندان رفتن من، آزمونی همه جانبه بود. هم برای خودم ، هم برای خانواده ام ، وهم برای برجستگان نظام ، وهم دوستان دیرین من. که جز از “مردی” و مردانگی، هیچ صفتی را لایق توصیف مرام خود نمی دیدند. همه ی آنها با زندان رفتن من ، فروکشیدند. یا از ترس ، یانه ، از سرصدق. که اگر نوری زاد تا دیروز با ما بود، تعلق خاطرما به او ، بخاطرنظام بود. اکنون که او از نظام بریده ، ما نیزاز او می بریم. عجب ترجیع بند فراگیری است این “بریدن”. که با نگارش یک نامه ، تو بریده می شوی. و با ننوشتن آن ، همچنان در متن نظامی. وترس از این که ، نکند داغ و درفشی که نصیب نوری زاد شده ، نصیب آنان نیز بشود. هرچه باشد ، برای رسیدن به آن میزی که اکنون پشت آن نشسته اند ، سالها زحمت کشیده بودند.
دراین میان اما ، یک زن ، درقامت هزار مرد ، از جابرخاست.نه برای نوری زاد به زندان رفته. ونه برای خانواده ی سرگردان و بلاتکلیفش. برای انسانیت. و او، رخشان بنی اعتماد بود. که درست از اولین روزهای زندانی شدن من ، به تکاپو در افتاد. تا راه چاره ای برای رهایی من ، و آرامش خانواده ام بجوید. همکاران سینمایی را ، و سینماگران را به نگارش یک نامه ی جمعی ، فرا خواند. از جمعی از آنها امضا گرفت. و آن نامه را نیز منتشر کرد . به خانواده ی من سر زد. و ابراز همدردی و همراهی کرد . در این میان، همچنان جای خالی حضور آن دوستان غیرت مند ، و جای خالی امضایشان بچشم می خورد.
باز می گویم: گلی به گوشه ی جمالشان . زندگی باید کرد. درزندان، من تا ماهها ، متعمدانه ، وبخاطر این که بازجویان بی ادب به من فحش ناموسی دادند و مرا کتک زدند ، با خانواده ام تماسی نداشتم. دراین مدت ، مرتب به این فکر می کردم که دوستان دیرین من ، همان غیرت مندان دور سفره ی انقلاب ، حتما هیاهوها به پا کرده اند ، و طومارها فراهم آورده اند با هزار هزار امضا. هرروز با مسئولی و رییسی و خود رییس جمهورکه دم دستشان است ، ملاقات می کنند و برای آزادی من ، آرام و قرار ندارند. دراولین ملاقات با خانواده ام بود که باطل بودن خیالات من برمن آشکار شد. و دانستم که میز ، و حفظ آن ، مختصات خاص خود را دارد. و نیزمن درزندان آموختم که هرگز در اطراف دلخوری از کسی و جریانی پرسه نزنم.
اکنون که به نوشتن این سطرها مشغولم ، درون خود را از هرگونه دلگیری و دلخوری تهی می بینم. دوستان قدیم من ، همچنان دوستان من اند. من برای یافتن آنها ، سالها زحمت کشیده بودم. و هرگز به این راضی نیستم که از دستشان بدهم . زندان را برکتی برای خود یافتم که در خلوت آن ، بنشینم و فکر کنم و بنویسم . و باز فکر کنم و بنویسم. من هرگز آنچه را که برمن و خانواده ام رفت ، نه بردوستان قدیم خود می پسندم ، که برای هیچ بنی بشری نیز آرزو نمی کنم. ما باید بیاموزیم که کینه ها را بروبیم. و بیاموزیم که نه با همه ی مردمان کشورمان هم ذات پنداری کنیم ، بل همه ی انسانها را دوست داشته باشیم و برای حقوق شان ارج بنهیم و آنان را درکنار خود ، و خود را درکنار خواسته های بحق آنان ببینیم.
سلام من به سرکارخانم رخشان بنی اعتماد. بخاطر هزار قامت مردانه اش. و بخاطر انسان بودنش. او شاید در غیاب من، مجموعا ده بار با خانه ی من تماس تلفنی داشته و یکی دوبار نیز خانواده ام را دیده و از آنان دلجویی کرده است. من اما آزادگی این بانوی فهیم و نیک اندیش را می ستایم. همان آزادگی ای که حسین عزیز ما در کربلا از صف مقابل خود طلب کرد و بدان دست نیافت.
درباره ی هزار قامت مردانه ی بانوانی چون سرکارخانم محتشمی پور سخنانی دارم که بماند برای بعد.
No comments:
Post a Comment